کلاغها نوک میسایند افکارم را و تو را از لابه لای خیالهای حریص میجویند...
و چون جارچیانی قهار کوس رسواییم را بر طبلهای هورت کشیده در اشتیاق خبرچیان شهر میکوبند..ـ
خو گرفته ام به این بیحاصلی که همچون مترسک بر جالیزهای زبانهای سرزنش روییده ام و نگهبان بی چون و چرای عشقی که در این همهمه ها تنها به گوش تو غریبی میکند...
دیگر اقتداری نمانده برای این پوشالیِ بی خاصیت که حتی اندکی هراس هم به دل زاغچه های این حوالی نمی اندازد